نویسنده: اسفندیار طبری
نشریه آزادی اندیشه، شماره ۵، آذر ۹۶، صفحه ۱۵۴ تا ۱۵۹
اگوست ۱۹۱۷ جنگ جهانی اول آغاز و ارتش روسیۀ تزاری با ایمان به پیروزی، وارد جنگ میشود. ولی شکست پی شکست، موقعیت رژیم را متزلزل میکند. تا فوریه ۱۹۱۷ حدود ۸ میلیون سرباز جان خود را از دست میدهند. این کشتارها، گرسنگی و فقر، زنان پتروگراد را علیه تزار به خیابان میکشاند. آنها خواهان برکناری نیکلای دوم شدند. کارگران کارخانه ها نیز به اعتراض پیوستند. نیکلای دوم ارتش خود را برای مقابله با تظاهرکنندگان به خیابان میفرستد. اما سربازان از فرمان سرپیچی کرده به صف تظاهرکنندگان می پیوندند. دامنۀ اعتراض اوج می گیرد تا اینکه نیکلای دوم مجبور به کناره گیری میشود. انقلاب فوریه به سلطنت مستبدانۀ تزارها پایان میدهد. پارلمان دوما یکرژیم موقت انتخاب می کند. پارلمانی که در زمان تزار هیچ قدرتی نداشت و تحت فرمان او بود، کلید قدرت سیاسی را بهدست میگیرد.
در همانحالکه در مجلس دوما نخبگان به مشورت میپرداختند، در خیابان، نیرویی دیگر درحال شکلگیری بود: سوویت یا شوروی. در دوما همگی با هم کار میکردند: از منشویکهای اصلاح طلب تا بلشویکهای رادیکال. سوویت، خواهان صلح بدونقیدوشرط بودند. اما، حکومت موقت در ادامۀ جنگ پافشاری میکرد. علاوهبراین برای دهقانان، کار حکومت موقت بسیار کند بود. در بسیاری از نقاط، دهقانان علیه زمیندارن شورش کردند. کارگران نیز خواهان بهبودی وضع خود بودند. لنین که بهدلیل فعالیت سیاسی تبعید شده بود، از طریق روزنامه از پیروزی فوریه با خبر شد. دولت آلمان که در جنگ با روسیه بود، قطاری را در اختیار لنین گذاشت تا امکان بازگشت او به روسیه فراهم شود. دولت آلمان آن زمان از لنین حمایت میکرد، زیرا لنین، رهبر بلشویکها و سویت، خواهان صلح بدونقیدوشرط بود. ورود لنین به پتروگراد جو سیاسی را ردیکال ساخت. لنین در تزهای آوریل خود خواهان پایان فوری جنگ و کسب قدرت کامل شد. بلشویکها برای مشکلات جامعه راهحلهای ساده و بسیار سریع داشتند: تقسیم فوری زمین بین دهقانان و کنترل کارخانهها توسط کارگران. لنین بهدنبال برپایی دیکتاتوری پرولتاریا شد و بلشویکها بهمرور از نفوذ بیشتری برخوردار شدند. لئو تروتسکی، رهبر شوراهای (سوویتهای) پتروگراد، با جانبداری از لنین در اکتبر ۱۹۱۷ به سازماندهی یکشورش پرداخت.
انقلاب اکتبر بهگونهای آرام رخ داد، طوریکه کمتر کسی متوجه آن شد. بهایندلیل از نظر سیاسی، انقلاب اکتبر یککودتا علیه دولت موقت بود که درنتیجۀ انقلاب فوریه و سقوط تزار روی کار آمده بود. اما، آنچه از کودتای سیاسی اکتبر یکانقلاب ساخت، دگرگونیهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی رادیکال درمدتی بسیار کوتاه بود. در فوریه سال ۱۹۱۷ یکسیستم دمکراتیک، جانشین حکومت توتالیتری روسیه شد که خود لنین آن را آزادیخواهانهترین حکومت دنیا دانست. در این سیستم، دمکراتها توانستند قدرت کلیدی را به دست آورده، رادیکالهای بلشویکها را از قدرت دورسازند. هرچند این حکومت دمکراتیک دارای پتانسیل قوی در برپایی یکسیستم دمکراتیک بود اما، بهدلیل بیتجربگی سیاستمداران آن و فقدان انگیزۀ قوی در تثبیت قدرت سیاسی نتوانست درمقابل چپهای بلشویک، برتری خود را نشان دهد. از این جهت میتوان بین انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیه و جمهوری وایمار در آلمان وجهی مشترک یافت: اولین دمکراسی روسیه توسط چپ های رادیکال و اولین دمکراسی آلمان توسط راست های رادیکال به حیات کوتاه خود پایان دادند.
با این کودتا و شکست دمکراتها و اصلاح طلبان، چپترین جناحهای انقلاب روسیه تمامی قدرت سیاسی را بهدست گرفته، به رادیکالترین شکل ممکن به قلعوقمع مخالفان خود و برپایی اتحاد جماهیر شوروی برخاستند.
شکست اولین دمکراسی در روسیه را میتوان ازنقطهنظرهای متفاوت فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و تاریخی توجیه نمود. اما، بدونشک منشویکها که در مقابل چپهای رادیکال خود را دمکرات دانسته، حقانیت قدرت سیاسی را در انتخاب اکثریت مردم میدیدند، خطر اصلی را در راستهای رادیکال و حامیان رژیم تزاری میدیدند. بهویژه کودتای شکست خوردۀ یکی از افسران تزاری سابق به نام کرنیلوو بر این تحلیل صحه گذاشت. این کودتای ناموفق درحقیقت نشان داد که قدرت نظامی نمیتواند نقش چندانی در بازگشت به سیستم توتالیتری داشته باشد، زیرا مقاومت مردمی بسیار گستردهتر، جدیتر و قویتر بود. اما، پس از این کودتا منشویکها برای حفظ سیستم سیاسی موجود با مسلحسازی بلشویکها موافقت کردند. چنین امری در نهایت به کودتای موفق اکتبر ۱۹۱۷ انجامید. البته کم نبودند دمکراتهایی همچون ایرکلی سرتیلی که درمورد خطر بزرگی که از سوی بلشویکها دمکراسی را تهدید و حکومت را بهسوی توتالیتاریسم میبرد، هشدار میدادند. اما، تمامی این هشدارها جدی گرفته نشد و نهایتاً به سقوط این حکومت دمکراتیک انجامید. بلشویکها بدون توجه به آرای اکثریت مردم، با حمایت یکاقلیت مسلح، بااستفاده از ضعفهای حکومت موقت، قدرت سیاسی را بهدست گرفتند.
لنین خود در مورد پیروزی اکتبر ۱۹۱۷ مینویسد که پیروزی بلشویکها نتیجۀ فقدان انگیزۀ قوی منشویکها درحفظ قدرت سیاسی و در مقابل، انگیزۀ قوی بلشویکها در کسب قدرت سیاسی، بدون درنظرگرفتن نظر اکثریت جامعه بوده است. زیرا بلشویکها به سهم خود اشتباهات تاکتیکی و استراتژیک بسیاری مرتکب شدند که منشویکها نتوانستند از آن بهسود خود استفاده کنند. بهایندلیل بدونشک، کودتای ناموفق کورنیلوو تأثیر روانی زیادی جهت پیروزی بلشویکها و شکست منشویکها داشته است.
بلشویکها برخلاف منشویکها حقانیت خود را نه در حمایت تودۀ اکثریت مردم، بلکه در وظیفۀ تاریخی خود جهت برپایی یکسیستم کمونیستی میدانستند: برای چنین ایدهای برقراری یکسیستم دیکتاتوری پرولتاریا لازم است و نه یکسیستم دمکراتیک که خود را بهطور مقطعی وابسته به آراء اکثریت مردم سازد.
یکی از دلایل اصلی ناپیگیری دمکراتها در حفظ قدرت سیاسی، واهمۀ شدید آنها از یکجنگ داخلی بود. اما، لنین رهبر بلشویکها برای کسب قدرت، حاضر به استفاده از هرگونه ابزاری بود. او جنگ داخلی را برای رسیدن به سوسیالیسم و پاکسازی جامعه از نیروهای ضدانقلاب ممکن و حتی ضروری میدانست. تئوری انقلاب سوسیالیستی لنین، یکتئوری نخبهگرایانه است، یعنی اینکه نظر اکثریت مردم اهمیتی ندارد. نخبگان باید توده را هدایت کنند و حتی اگر ممکن باشد، باید درصورت امکان، با سرکوب و جنگ داخلی، راه رسیدن به سوسیالیسم را هموار ساخت.
با دمکراسی نمی توان به سوسیالیسم رسید. برای سوسیالیسم به دیکتاتوری پرولتاریا احتیاج است که نمایندۀ آن تنها یک حزب کمونیستی باشد. این برداشت لنینیستی از افکار و نوشتههای مارکس، بینش غالب در انترناسیونال سوم بود. قدرت سیاسی را باید به هر وسیلۀ ممکن، حتی بهقیمت جنگ داخلی، به دست آورد و حزب کمونیست باید به هر وسیله قدرت سیاسی را تنها برای خود حفظ کند، زیرا او تنها نمایندۀ پرولتاریا است.
حزب بلشویکها بهرهبری لنین توانست در مدتی بسیار کوتاه با رفورمهای ارضی و دولتی کردن صنایع، زمینه را برای یکانقلاب بزرگ فراهم نماید. در حقیقت میتوان گفت کودتای سیاسی اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه یکانقلاب بوروکراتیک از بالا به پایین بوده است. کسانی همچون روزا لوکزمبورگ و تروتسکی به خطر این ایدۀ لنینیستی واقف بودند و هشداردادند که چنین سیستمی نهایتا به یکدیکتاتوری می انجامد که با مرام سوسیالیستی در تناقض است.
در یکبررسی فشرده از مفاهیم توده، مردم و نخبگان، میتوان گفت که منظور از توده دستهای از انسانها هستند که بهشکلی در یکرابطۀ منظم یا غیرمنظم با یکدیگر قرارمیگیرند. فیلسوفان باستانی در یونان بهطورکلی یکدید منفی نسبت به تودۀ مردم داشتند. دیدگاه منفی به توده تا قرن نوزده میلادی ادامه یافت. از نظر هگل توده بدون یکحاکم و پادشاه، بینظم و شکل است. انبوه یکتوده بی شکل و نظم است و باید آن را از تبدیل به یکفاکتور سیاسی بازداشت، زیرا توده فاقد خودآگاهی است. توده احتیاج به رهبر دارد. مارکس اما، ضمن تائید اینکه توده فاقد خودآگاهی است، معتقد است که میتوان و باید خودآگاهی به توده داد. تنها در چنین شرایطی توده می تواند یکفاکتور سیاسی مهمی باشد. بههمیندلیل ازنظر مارکس باید به انتقاد از توده پرداخت و او را از خصلتهای توده ای و ناآگاهی رها ساخت. چنین امری از نظر مارکس با تمایز طبقاتی ممکن است. توده در مفهوم هگلی در بافت سیاسی، مقابل مفهوم مردم است که هگلیان چپ در آن طبقات اجتماعی را می بینند.
در آثار متفکران بعدی همچون یاسپرس، یونگر و اورتگا توده در مقابل مفهوم سیاسی نخبه قرارگرفت. لوبو وجود رهبر را برای توده لازم میبیند ولی، نمایندۀ این تز است که توده بر رهبر سبقت دارد: این توده است که رهبر میسازد و نه برعکس. فیلم عصر جدید چارلی چاپلین نیز نمایانگر چنین تصوری است، آنگاهکه یککمدین بهطور تصادفی و بهدلیل شباهت با هیتلر رهبر می شود و شخصیت هیتلری مورد پذیرش توده را می پذیرد.
توده بهدلیل دست دوم بودن دربرابر مردم یا خلق، حتی در قاموس مارکس یکمفهوم منفی دارد. بههمیندلیل مارکس با جداکردن و رهبرساختن طبقۀ کارگر به آن یکخصلت مثبت میدهد. لنین از آن فراتر میرود: باید در درون توده رسوخ کرد و رهبری نمایندگان طبقه کارگر را محکم ساخت. توده باید به دیکتاتوری طبقۀ کارگر ایمان آورد و از آن حمایت کند. در چنین مفهوم لنینیستی، کودتای اکتبر ۱۹۱۷ یکانقلاب از بالا به پایین بود که به یکسیستم دیکتاتوری حزبی انجامید که خود را تنها نمایندۀ طبقۀ کارگر میدانست. مارکس و انگلس در مانیفست، سیستم دیکتاتوری پرولتاریا را نیز در یکمقطع کوتاه تاریخی برای ازمیانبردن ساختارهای کهن سیستم سرمایه داری و فئودالی لازم میبینند. اما، لنین برخلاف مارکس، دیکتاتوری پرولتاریا را به یکسیستم سیاسی پایدار و درازمدت تبدیل نمود؛ امری که با انتقاد دیگر رهبران کمونیستی مواجه شد ولی، سرانجام با شکلگیری سیستم توتالیتری استالینی به پاکسازی بخش بزرگی از منتقدین انجامید.
توده یکمفهوم غیرسیاسی و بهگفتۀ الیاس کانِتی نقطۀ صفر امر سیاسی است. پیروزی انقلاب اکتبر برای مارکسیستهای دنیا یکمثال موفق در جهت برقراری دیکتاتوری پرولتاریا از طریق هدایت و رسوخ در توده مردم بود. دمکراسی و آزادی اجتماعی از این دیدگاه مانعی برای رسیدن به سوسیالیسم تلقی شد.
در میان مارکسیستهای ایرانی نیز، تحت تاثیر لنینیسم این ایده رشد یافت، که توده و نه مردم برای رسیدن به سوسیالیسم سرنوشت ساز هستند: توده در ذات خود غیرسیاسی است، ولی میتوان با بخشیدن خودآگاهی به او از او بهعنوان یکابزار سیاسی استفاده کرده، رهبری او را بهدست گرفت و از طریق او بهطور فعال در صحنۀ سیاسی حضور یافت، دقیقا به همان شیوۀ بلشوکی علیه منشویکها. ازاینرو اعتقاد به مردم بهعنوان فاکتور و وزنۀ سیاسی که در یکسیستم دمکراتیک بتوانند نخبگان سیاسی را خلع کند، از بین رفت. آنها چنین سیستمی که برپایۀ آزادی های اجتماعی و احترام به حق رأی فردی بنا شده را نهایتا در خدمت سرمایهداری میدیدند. بههمیندلیل نیز رفورم، پایۀ اعتقادی خود را بهکلی از دست داد و تنها راه رسیدن به سوسیالیسم، برقراری دیکتاتوری پرولتاریا از طریق انقلاب از بالا تلقی شد.
ایدۀ استفادۀ ابزاری از توده برای محکم سازی پایۀ قدرت درطول تاریخ همواره وجود داشته و پدیدۀ نوینی نیست. با انقلاب اکتبر، استفادۀ ابزاری از توده از این جهت جنبۀ نوینی یافت که برپایۀ یکایدئولوژی قوی با آرمانی انساندوستانه و خواهان برقراری عدالت بین همهی انسانها استوارگشت. در دوران کنونی، این ایدۀ استفاده ابزاری از توده یکخطر جدی برای دمکراسی بهشمار میرود: بخشی از توده بر اساس آرمانهای ناسیونالیستی، شوینیستی یا دینی مورداستفادۀ ابزاری نخبگان سیاسی قرارمیگیرند و خود را از ایدۀ سیاسی مردم جداساخته، با ایدههای مردم پسند و مقطعی بهدنبال کسب اکثریت به هر شیوۀ ممکن میروند.
توده بر خلاف مردم یا خلق تاکنون در هیچ شکل سیاسی دیگری غیر از توتالیتاریسم، برآمد نداشته است. بههمیندلیل هانا آرنت اینگونه استنتاج میکند که جنبشهای توتالیتری مدرن همواره به شکل سازمانیافتۀ تودهای تثبیت میشوند.
بهعبارتدیگر میتوان گفت که پس از انقلاب اکتبر، جنبش تودهای توتالیتری با خصلتهای تازهای گسترش یافت، از جمله ایدئولوژیک بودن. ایدئولوژی میتواند دینی یا غیردینی باشد. ازسویدیگر رهبر، مشروعیت خود را از درون تودۀ حامی خود بازتولید میکند. توقف در چنین بازتولیدی میتواند به آشفتگی توده و سقوط رهبر بیانجامد. آنچهکه توده و رهبر را بههم پیوند میدهد، پاسداری از نشانهها و سمبلهای شناخته شده است که اهمیت حیاتی برای استقرار قدرت سیاسی رهبر دارد. ازاینجهت “تزیین توده” با این سمبلها، که کرکاور در اثر خود به تفصیل به آن پرداخته است، نقش اساسی دارد.
بهایندلیل شاید بتوان گفت که توتالیتاریسم استالینی سیر تکاملی طبیعی انقلاب تودهای اکتبر در یکبافت چپ بوده است. هر دیکتاتوری چه در مضمون کارگری چپ و چه در مضمون فاشیستی راست در نهایت به یکسیستم توتالیتری می انجامد که قدرت سیاسی سیستم قضایی، اجرائی و قانونگذاری را در قالب یکفرد متمرکز میکند. تفاوت اساسی چنین توتالیتری با استبداد کلاسیک در وجود تودهای است که خود را نمایندۀ تمامی مردم میداند و در یکچارچوب ایدئولوژیک در بازتولید قدرت سیاسی رهبر، نقش اساسی دارد.
اسفندیار طبری، فوقلیسانس فیزیک، دکترای فلسفه. استاد فلسفه در دانشگاه عالی نورنبرگ، مدرس و پژوهشگر فلسفهی اخلاق و سیاسی